امروز برای بیست و سومین بار متولد شدم
این رو از پیام هایی که رو موبایلم بود فهمیدم...
و من آدمی هستم که در آستانه ی بیست و چهار سالگی تُهی ام
از احساس...
از آرزو...
اصلا یادم نمیاد آدمهایی که تولدشونه چه احساسی می تونن داشته باشن
همینجوری دارم راه میرم
شاید چیزی ازین دنیای مسخره ی روزهایم برایم جلب توجه کند...
راه میروم
راه میروم
و خسته تر از آنم که حتی پیام های تبریک رو جواب بدم
به این فکر می کنم که قرار نیست هیچ اتفاقی بیافتد
به این که قرار نیست این بار با برف، تو هم بیایی...
نه من یک تنهای درمانده نیستم
نه
من فقط در گذشته رخنه کرده ام...
من فقط دلم "طلوع ابدی یک ذهن بی خوشه" می خواهد برای رهایی...
من فقط امروز متولد شدم
همین قدر سرد
همین قدر سیاه و سفید...
من راه می روم و می دانم کسی هیچ جا منتظرم نیست...
فوت می کنم امروز،
شمع هارو نه
زندگی رو...
که من تمام شده ام...
شاید در آخرین نگاه
شاید در آخرین باور...
پ.ن: شب هایی که گذشت چند نفری رو خواب دیدم که هیچوقت تو بیداری حاضر نیستم دیگه ببینمشون... خوبه که خوابهام فقط به خاطرِ آشفتگیه و تعبیرِ خاصی نداره والا ما را طاقت این بازی دیگر نیست...
پ.ن2: تولم مبارک به هرحال
پ.ن3: کادوی تولدم به شما آهنگ "سام وان لایک یو" که مُردم شنیدنش رو بارها این روزها...
پ.ن4:دخترکِ تنهای این روزها خالش خوب میشود به زودی...قول میدهم.
نوزده بهمن نود / مینا
نا امید نباش دختر .
تو به اندازه ی 23 سال خاطره داری .
به اندازه ی 23 سال کلی آدم توی زندگیت رفت و آمد کرده .
به اندازه ی 23 سال تجربه داری .
و خعلی چیزای دیگه توی این 23 سال . شاید عشق
تهی نیستی
تولدت مبارک
متاسفم که دیر رسیدم ...
تولدت مبارک دوست من
یا شکور

سلام مینا جونم
باشه گلم سعی می کنم ... به زودی قراره بذارم
بوس بوس